[مقدمه]
در و وا کردم، رفتم تو
دیدم پنجره بازه تا ته
بیرون و نگاه کردم
دیدم نمیاد این منظره ها رو یادم
یهو رعد و برق زد
روشن شد صورت غریبه ها
از غریبگی پیش ما نباید حرف زد
[هم خوان ۱]
تیز و بیهویت مث آفتاب پاییز
فرو رفته بحران پوچی تا مغز تاریخ
هرکی با ما گشت اَ بین رفت و هی کنج و کاوید
نابود باید باشی، تا بود باید کاوید
تیز و بیهویت مث آفتاب پاییز
فرو رفته بحران پوچی تا مغز تاریخ
هرکی با ما گشت اَ بین رفت و هی کنج و کاوید
نابود باید باشی، تا بود باید کاوید
[شعر]
غلیظی، شکست بخور، رها شی
عبور کن
هر طوری که شد ادامه بده
از هرجا شد شروع کن
بذار خاک زمان بشینه روت
سبز میشی تو دامنه دوباره
وقتی آفتاب میشکافه سینه ی کوه و
فقط دنبال رود کن
بذار اَ چندتا زاویه ببینی
یاد بگیری الفبای شعور و
قد بکش اَ پشت غرور
بفهم فرق ثبات و سکون و
هل بده دورتر مرز جنون و، دگرگون کن زمون و
رها شو
رها کن
من و خودت و اون و
فرق داشت فهممون از پارگی
با بقیه باید دوخت
ولی با ما باید برید، رفت
با آهستگی و هموارگی
از رهایی معنا بگیر
با بقیه باید موند
ولی با ما باید گریخت
ما وحشیا رو کشتیم به مهربونا گوشت غذا بدیم
تو با قلبت بمون یکی
تا به ذهنت فضا بدی
بی آزار نمیر نگو رفتی اَ رو
همه تو قدرت ظالمن، توی ضعف مظلوم
اونا که رامن و قانع و کم رو
چیزیَم نگیرن تا ابد همه به صف، ممنون
مثال هم اطرافت پره
جامعه هُلت میده تو حاشیه
تقصیر هم میندازه گردن خودت یا هرکی که شبیه توئه
در و بستم، رفتم، حرفم و گوش کردن
امّا من تنها پرنده ای بودم که کوچ کرد از گرما
از آفتاب داغ آرزو
خاطره م سوخت
از قلّه ی فکرم رود جاری شد به جست و جو
ولی هنوز مسلّحم به خشم و عشق و دغدغه
از ناخونای پا تا تار مو
[هم خوان ۲]
بیا بیرون اَ اتاقت
کسی چیز بیشتر نمیده بت
اگه چیز بیشتر نخوای
نگو، «کافیه، بسه» بگو، «لازمه، کمه»
پی کافی و کم نباش
بیا بیرون اَ اتاقت
جات وسط این منظره هاست
نترس اگه غریبه ای دیدی
غریبگی توهم پوچ پشت این پنجره هاست
بیا بیرون اَ اتاقت
کسی چیز بیشتر نمیده بت
اگه چیز بیشتر نخوای
نگو، «کافیه، بسه» بگو، «لازمه، کمه»
پی کافی و کم نباش
بیا بیرون اَ اتاقت
این راه با پاهات آشناست
اینجا هرکی پی جایگاهه
تعیین کن جایگات کجائه
تو تو این جامعه جایگات کجاست؟
[قسمت پایانی]
تو تو این جامعه جایگات کجاست؟
بیا بیرون اَ اتاقت