[ورس یک | بیبال]
موسیقی مُرد! چی بوده علت فوت؟
یکی اَ عللش اینه که هیچکی نداره تخم؛ بزنه حرفشو رک
میدونی واسه همین الان ما رو میبینی تو گود
کلمه میگیره گُر، میکنه مغزمو پُر
میزنه قُل، جوهرم نمیشه خشک
عاشقِ شعرامن اما؛ محتوا بود یه معما
مترجم احتیاج نداشت، یه خورده اندیشه، گوش شنوا
هنرو میزنن تگری مثِ این بچهسالا تو مُشما
وقتشه شروع کنم قصهٔ خودم و میکروفون؛ یکم بشنوید اَ ما
سیزده سالم بود شنیدم، رپو اَ اتاق بغلی
دائاشم داشت شعر میگفت، به خودم گفتم پس چرا معطلی؟
صبر کردیم، رایم، فلو، ضرب، تنظیم
به خودم اومدم دیدم سرِ ضبطیم
مثال خورشید در آسمان اَ ترس ما دیگه زرد کردین
با این سنت اُخت نمیشدم؛ پای میکروفون لخت که میشدم
چی رو میخوان بهم بخورونن؛ که این آیین و کتاب و لقمه
بابا شرمنده؛ اگه رفتم تو، واسه چند خط شعر
تو که عادت داری اَ مدرسه تا الان بود لای دستات پرونده
هرچند که، خیلیا گرمه پشتشون به بابای رزمنده
که وسط خاکریز شَّر کرده
[ورس دو | راعی]
بگو به چی گرم شده پشتت؟
یه رو ته قبر تنِ لختت میره
بگو به چی گرم شده پشتت دادا؟
هرچی که رسانه به خوردت میده
جامعهمون همه جوره خشکه؛ قفله
روی همه تیترای دزدی؛ عُرضه
توئم داری بِکن اَ مملکتو
اینجا نمیذاره کسی کون معرفتو
تا حرفِ حق بزنی میشه حرفت رد و
بعدشم که نیست اینا مصلحتو
فقط دهنتو باید بشه بستهتر و
حاجی خوردیم جر زیر خطه فقر
همه تَهتَه داستانیم، نقطه، عقده
یکی اتوبانو با یه کُروت میره
یکی فقط میره جمعهها سُفره، قفله
یکی کُلِ زندگیش نُه متریشه
تو که نمیدونی خودت حتی جُرمت چیه؟
داره مخت لای سنتها املت میشه
اینجا کلماتِ منم مثِ خشابی که پُره
میاد تو صورتِ اونی که بهم کسشعر میگه
من یه رو کفگیرم خورد ته دیگ
حاجی دیدم حتی رفت اونکه گفت صمیمیه
خیلی اَ کلمههام گفتنی نیست
ولی جامعهمون حق و به مشتری میده
گوش خریدار و بیار فاز بُزخری نیست
اینجا همه چی به سنتها منتهی میشه
[ورس سه | عاریوژ]
بودم یه رو تو نقش مسیر
که اَ مقصدم هیچ چشم برنمیداشتم
چیدن جلوم یه راه اَ قدیم که ما رفتیم
برو تو هم بعد نگی کاش نه
دیدم یه نور تو لحظه اسیر پُر تاریکی
ولی باز کم نمیذاشت من
راه خودمو دیده بودم پُر کلمه
تو مشت که با شهر بری باش جنگ
چشیدم خون چشیدم خون
از پاتیلِ دلم توی مُرداب این شب
سفید از دود که دیدم توش
دَرِ زیرزمین و پُرِ نور داد به این شهر
شهری که پُرِ چش خالی بود
تکراری بود لفظاش اجباری بود
القا میشد عجز باش انسانی پوچ
ارضا میکرد زخماشو انگاری خون؛ نه
دنیا میموند رویایی توش؛ نه
رویا میموند دنیایی توش؛ سر
توی آیینهٔ غربیا بود
همه خودشون و میدیدن تو آیینهٔ اون شهر
له له میزد، به به میکرد، چه چه میزد
دَربستِ فرهنگ اونور
هر وری رفت، سَرسَری سر هر دری زد
برعکس هر عکسشون شَن
دمدمیتر، احمقی کر، معبدی بعد
هم بنده همبندشون شن
همه انگار همینو میخواستن و میگفتن
عقب عقب بمون پس
بیزار شد هر کی اَ خودش
آینهی اونا که سرگیجش پره
یه صورت تو پیک الکلش
میگفت من خودتم ردی اَ خودت
کور میشی و کر میشم کلش
گم کردی؟ سبز میشم دورت
قلاده به روح تو نمیاد
گردن و باز تا زنجیرم شله
[ورس چهار | مَسین]
از وقتی که فهمیدیم کیام
روشن شد غروب شادیها
تو دل، تاریکی، غم طلوع کرد
روزِگار توی تف تفت میدادم
گذر، بُرد لحظه رو از یادم
و سکوت شد قاتل فریادم
میگرفت شکل از سنت فکرم
از حسرت پُر؛ گریزان از چنگال قسمت
خوش ندارم بزنم از آب دَم
وقتی لا خشکیها سر درآوردم
وقتی که به نقاب خاک زدم ریشمو
برگو به هر سمت خواست درآوردم
درآوردم؛ رو درآوردم
قدمی که راهش فرق نداره با مُردن
من بیخبر، تو بیخبر
به هر سمتی که فرقی نی بین باختن و بُردن
گرفتی سر؛ نشستی کور
دو تا گوش لال با زبون کر
میدی دَم، به نفسِ هر مصلحتی
آتشِ بادِ بیخبری به هر جهتی
کرد سریع سر رو به زیر
نبوده بستر فهم، کرد شعله رو شر
وقتی که مغزِ نیاز شد سیبل هدف
تو از هوش میرفتی با دریوری ور
پرت شدم به صورت حقیقت
هزار بار، داد زدم از حقیقت
دورویی با دورویی حقیقت
وقتی که نیست حرف حساب بنده به شقیقت
بالاتره سود تو بازار خریت
طناب خفت آویزون و چنگ زدن وسیلت
[ورس پنج]
:راعی
نمیکنه چیزی مثِ رپ درگیرم
وقتی زندگی خودمو رو جدول دیدم
همه پای حرف میاد موندی میشن
ولی برسی به تهش، همه تهش در میرن
من اَ همه داستانا خستهام فقط
دوهزاریم افتاد و بد رفت درم
نمیبینم هدفی تو رپ کردنت
زدم روی برگههات ضربدر فقط
:بیبال
نمیخواد درکم کنی
منتظر نیستم نقدم کنی
این سمتا نیا؛ که حرف اَ تو نی
یادتونه چقد زور زدین کلهام کنین
دستم نوشت و مغزم تولید کرد، تموم قصهها رو
بشنوی تیپ چهارو، میشناسی اژدها رو
:مَسین
منم حامل میم
میم مردم
سین سینِ ساکن مستحکم
یِ یا معنیِ اختیار و
نون نونِ ناقل تجربههام
وقتی که بام بزنی قدم
بشی همراه، هم سفرم
باشی تو آگاه از خبرم
میبینی تو گردباد بیجهتم
در به درم، لخت لا قصهها
سِر شده از لمس لامسهها
یکه، تنها تو راه پرت به اصطلاح
:عاریوژ
قصه باز شک و شُبهه میشی
توی خلوتتُ حبس عقده میشی
تنهایی؟ میگم من یه نقطه بچین
دور تنهاییت تا شعله بگیری از
پیله در بیای نطفه بشی که سر
نکرده باس کشته بشی که قبل از
عاری شدن تو پُر نمیشی تو نه
دیگه پُر نمیشی تو نه
[اوترو]
کردیم خیابونو دفتر
تا آخر این مسیرو هستم
کردیم خیابونو دفتر
تا آخر این مسیرو هستم
کردیم خیابونو دفتر
تا آخر این مسیرو هستم