[قسمت اول]
چکیده اشک خورشید
روی کویر آسمون
بچه ها تو زمین بازی، تنهان
کسی نمیده تابشون
پیرا پیرهنا پاره پوره شده
رو تن داغشون
اونقدر که مسابقه دادن
با قایق های کاغذی
تو آب جوب
هی به همدیگه بد و بیراه میگن
و مک میزنن از سینه های زمین، شیر سیاه
تف میکُنن خِلطشو روی گل و گیاه
من هم اتفاقی بین اینام
نمیدونم که کی واسه چی مهمه
چی واسه کیا
میگذرم از اینا
با سرعت ثانیه، با دقت دقیقه
ولی برمیگردم پیششون زود، چه مرضیمه؟
دنبال انتقامم یا میخوام که شَکَّم یقین شه
با تحمیل عقیده؟
تجربه لذت جدا شدن از قبیله
شکار تو بیشه، جای خوردن کاه تو طویله
خواستم وحشی باشم، سواری ندم به بقیه
زندگیم فراتر بره از مرثیه و لطیفه، از انجام وظیفه
دیگه آخرای پاییزه و مرغ ما بی جوجه
همه معتقد به معجزه ن، منتظرن که خوب شه
من فنرم در میره
اگه کیفم خیلی کوک شه
نفرت دوباره میگیره منو در آغوشش
نه کم میخوام، نه زیاد
یا جا منه یا اینا
اینجا سلاح میسازم از صدا، از ادبیات
میزنم به هرجا، با هرچی که دستم میآد
میزنم میزنم، نمیمیرن لعنتیا
اَه، نمیمیرن نمیمیرن لعنتیا
پیر و زخمی میشن
ولی نمیمیرن لعنتیا
اینجا شهر شَرخراست
خون بی گناها جاریه تو کوه و جنگلاش
منم اونقدر موندم توش
که شده ترکش، سخت برام
نه از خیر هم بی نصیب
نه از شر هم خلاص
همه سخنگو شدن، نمونده گوش پا منبرا
بی شمار گنبدا، با اشتهای کفترا
میریم به سمت قهقرا
[قسمت دوم]
پاشیده خشم بارون
روی بدن زبر کوچه
دست راستت روی خرخره مه
و دست چپ رو شونه
پر شکه تو نگات
منم پُرم از انتظار
ببینم تهش با کدوم دست
و با چه زوری میدی فشار
این شاید لحظه آخر باشه
این لحظه آخر باش
بدن پیر و زخمی زیر پیرهن کهنه پاره م
داد میزنه، بده فشار
هرکدومو که میخوای
منو بیشتر از این منتظرم نذار
فشار بده، فشار بده
الان