[آلبوم حق / متن آهنگ «مهاجر» از فدائی]
[قسمت ۱]
یه صبح سگی
تعریف میکنه پاورقی
زندگی چنیمه کلمه
سرخ میشه تو روغن حشیش
ثانیهها کثیف، آینهها غریب
تکیه دادم به صلیبی
که پیکر مسیحو دَرید
میچکه خون از سرم وقتی عمیق
فکر میکنم به شب ضربت علی
اینهمه سوال
ما دنبال جواب و دلیل
پی جهانی جدید
قید جهانو زدیم
رویا کویره
تَرکهای کفش
تنها رفیق و شفیقت
انگار کره پادگانه
زندگی وظیفه
به اجبار ما هم
در حال انجامش همیشه
حس میکنم یه روح پلید
تو این تن شریف اسیره
خیاط کفن همیم
تو ذهن سمی شهر
هی میکشیم نفس عمیق
یه محشر مسری
گولهی آتیشیم تبعهی خورشید
تو یه منطقه قطبی
آواره
شاهد تجاوز عرب و فارسم
به آبای آزاد خلیج
با یه قایق کاغذی
پُر مسافر، مهاجر اقیانوسای عمیق
ولی محو میشم تو آفاق کویر
[همخوان]
شهروند معرکه
در بند جبر
با یه لبخند تلخی که
انگار زیادیه گردن به سر
نه سیاسیه نه داره پرونده قتل
فقط مهاجره
پول نداره که بمیره
پیدا نمیشه گور مفتی
مسافره ولی نه مقصد داره
نه کولهپشتی
به آغوش باز دریا میرسه
بالاخره رود پُرپیچ
[قسمت ۲]
مرزبان، اسلحهتو
دقیقاً بذار رو شقیقهم
بزن تیر آخرو
خلاصم کن از این وضعیت
راه فرارم شو
میگن بهار از نو میاد
بعد از این سرمای برادرکش
این شهر داره
هواشم گرگ
کانون گرم خونواده
میشه تو حرارت ذوب
نفرت میزنه تو سماور قول
مثل چایی تو نعلبکی
میکِشم جام بلارم هورت
میدیدم دور گردنا دار و طناب
سیاست لب حوضی
وعدهها باد هوا
نه شب ظلمت رفت
نه اومده صبح امید
غروب جمعه بودیم
با حال خراب
بانگ درد به افق نفت
از خاور مصیبت
گوشا رو کر میکنه
لالهها رو قطع
طوفان جهله و
فقط میدونه راز بادو برگ
نمیگیره جلوی این فاضلابو سد
سفری بدون سرفصل
وقتی مرزا خطهای فرضی مغزن
سلامتی اون که پابرهنه
کوهی رو فتح کرد
مینشست فقط
واسه بند پوتینو بستن
[همخوان]
شهروند معرکه
در بند جبر
با یه لبخند تلخی که
انگار زیادیه گردن به سر
نه سیاسیه نه داره پرونده قتل
فقط مهاجره
پول نداره که بمیره
پیدا نمیشه گور مفتی
مسافره ولی نه مقصد داره
نه کولهپشتی
به آغوش باز دریا میرسه
بالاخره رود پُرپیچ
[قسمت ۳]
کاش میشد کل کره رو یه قدمی زد
ولی حیف که یه مرز ابدی هست
رو نقشه نه
تو مغز من
سیاهیا پاک نمیشن
باس خودمو پهن کنم
رو بند رخت
ولی درومدن برگای پاییز توزرد
میگشتیم انبار کاهو
بیرون میبارید سوزن
زخم زبون مثل مورفین
میپاچید تو رگ
به چشم آدمچوبیا
جرمه آتیش بودن
امروز زندونی تن و
تهش هم اسیر خاکی
انقدر نارو خوردی
که زمینهسازی میکنی
با خودت هم غریبه باشی
شهروندارو میبینی و
ترجیح میدی عضو قبیله باشی
سرباز بیسرزمین
میدونه بیشتره
قدرت جیب از شهید
بعد بوی باروتی که توی ریهش خزید
دیگه عادت کرده به بیمقصدی
برسه یا نرسه قصه به آخر
مهم اینه من تشنهی جادهم
قدمام روی تیغ دشنهی عالم
مثل عقربه میچرخیم همه گرد یه ساعت
[همخوان]
شهروند معرکه
در بند جبر
با یه لبخند تلخی که
انگار زیادیه گردن به سر
نه سیاسیه نه داره پرونده قتل
فقط مهاجره
پول نداره که بمیره
پیدا نمیشه گور مفتی
مسافره ولی نه مقصد داره
نه کولهپشتی
به آغوش باز دریا میرسه
بالاخره رود پُرپیچ