Farshad
Hezaro Nohsad
قدم گذاشتی ، به چادرِ من
دلت پُرِ خون ، چشات پُر غم
با دلسوزی نگاه نکن به این کورِ مادرزاد
به زمانِ نرسیده نگاه کن امشب
نمیدونم پیش گویی موهبته یا عذاب
نمیدونم این شفاست یا یه دردِ لا علاج
سنِ منو نپرس نیستش یادم سال هامو
رو به روم بشین و با گویِ من آشنا شو
بیا سفر کن با من و گویِ من
خودتو غرق کن توو هیاهویِ من
تو با دوره یِ خودت دعوا داری
با من سفر کن به فراسویِ جنگ
زمان توویِ دست من یه کاغذ باطلست
این نازنین رویِ من آینده رو حاملست
من از جایی خبر میدم که نوت هم نمیبینه
دست میکشم به گویم ، میریم پنج قرن جلو
میبینم آدمایی رو که زبونی ندارن
ستاره ها مُردن و آسمونی ندارن
صورتا همه آرایش شده ولی مشخصه
که زیرِ اون گریم حالِ خوبی ندارن
همه سالم و جونن دیگه کسی پیر نیست
با گرسنگی یکی دیگه کسی سیر نیست
همه جای دنیا دیگه شبیهِ هم شده
توو هیچ کوچه خیابونی دیگه اسلحه و تیر نیست
میبینم لباسایِ هیشکی فرق نمیکنه
با همدیگه همه دارن یونیفرم مشترک
هیچ ماشینی نیست و همه پرواز میکنن
شغل مشترک دارن و همه یه کار میکنن
میبینم که دیگه هیچ زنی باردار نیست
هیچ مردی به هیچ زنی نمیگه که میخوامت
عشق مُرده ولی نیازِ جنسی زندست
واسش هر کسی شبا با رباتش میخوابه